اين روزها اين جماعت، سردسته هواداران را ميگوييم بدجور دچار توهم شدهاند. سياست تنظيم ميكنند، اصلا هر كدام يك پا استراتژيست شدهاند. برنامه ميدهند. حرفها براي گفتن دارند، براي مديرعامل و سرمربي و هيات مديره تعيين تكليف ميكنند و... اينها همه ثمره مديريت ناكارآمد و كوچكي است كه وقتي حس كرد در نقاطي دچار ضعف است، تصميم گرفت فرياد تماشاگر را جايگزين كم كاري و كم اثري خودش كند. آخ محمد – محمد بوقي، يادت به خير، خدا رحمتت كند، كاش بودي و اينروزها را ميديدي...
در همه جاي دنيا تشويقها خودجوش است، تماشاگر به عشق فوتبال ميآيد. خودش ميداند چگونه و چطور بايد تشويق كند اما اين سر دنيا همه چيز فرق ميكند. اين روزها ليدرها را به عنوان كارمندان باشگاه استخدام ميكنند. وقتي پول و روابط مخفي سازماني، جاي عشق را گرفت، آن وقت ليدر به خودش اجازه فكر كردن ميدهد كه اگر باشگاه x تومان براي تشويق ميدهد و آقاي «اوناسيس» يا «راكفلر» x2 تومان، پس بايد براي آقاي فلان و بهمان سوت و بوق بزنم و در نهايت آخر داستان به همين عفونتي ميرسد كه امروز درگير آن هستيم، آنتي بيوتيكي هم براي پايان دادن به اين آلام نداريم. زمان دادكان در فدراسيون فوتبال ليدرها، محدوده حركت و حرفشان تنها و تنها محدود به سكوي ورزشگاهها بود، اما حالا ليدرها، همنشين مديران شدهاند، پشت ديوار كه هيچ، سرشان از يك بالش هم جدا نميشود. متاسفانه در ساليان اخير، غمخوار، محمدحسن انصاريفرد، فتحا...زاده و... به اين پديده دامن زدهاند. در زمان كاشاني هم براي برخي از اين نفرات موقعيتهاي شامخ خاصي تعريف شد تا هم كمكي به آنها شود و هم در اين رهگذر بيمه سكوها گردند. اين درد فوتبال ماست. خودمان، به خاطر كمبودها و عقدههاي گذشته اينها را بزرگ كرديم و حالا ديگر نميتوانيم جمعشان كنيم. حالا آنها ميروند و شيشه رختكن ميشكنند و كاپيتان و سرپرست تيم را اخيه و بخيه ميكنند. نه برادر نقل اين حرفها نيست، اين فوتبال، براي عشق بازي ديگر نه جاني دارد، نه حسي، همه چشمهها خشك شده است. عشق اين روزها، سرجمع دو ريال هم نميارزد. حسن تارزان، محمد بوقي، فتحا... غريبنواز و علي كشك بادمجان هم كه زير خروارها خاك خفتهاند حالا ما با چه كسي حرف بزنيم و دردهاي دلمان را به چه كسي بگوييم؟ به چه كسي بگوييم دلمان تنگ است وقتي در اين فوتبال ديگر هيچ چيز سرجاي خودش قرار ندارد، واقعا حرفهايمان را بايد به چه كساني بگوييم؟